وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۸

چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم مگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردم طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم مگو وقتی دل صد پاره‌ای … ادامه 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را هر پارسا را کآن … ادامه 

طالب آملی

دل عاشق به پیغامی بسازد خمار آلوده با جامی بسازد مرا کیفیت چشم تو کافیست ریاضت‌کش به بادامی بسازد ندارم ظرف می دل را بگوئید سفالی بشکند جامی بسازد قناعت بیش ازاین نبود که عمری بجامی دردی آشامی بسازد چو … ادامه 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت سر من … ادامه 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات - غزل شمارهٔ ۵۲۳

در بیابان طلب، راهبری نیست مرا سر پرواز به باد دگری نیست مرا آن نفس باخته غواص جگرسوخته‌ام که به جز آبله دل گهری نیست مرا روزگاری است که با ریگ روان همسفرم می‌روم راه و ز منزل خبری نیست … ادامه