در بیابان طلب، راهبری نیست مرا
سر پرواز به باد دگری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام
که به جز آبله دل گهری نیست مرا
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
میزنم بال به هم تا فتد آتش در من
از دل سنگ امید شرری نیست مرا
ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش
چون خس و خار ز طوفان خطری نیست مرا
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا
میتوان رفت چو آتش به رگ و ریشه شمع
به دل آزاری پروانه سری نیست مرا
گر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان میارزد
نیستم در هم اگر سیم و زری نیست مرا
میتوانم شرری را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال و پری نیست مرا
بردهام غنچه صفت سر به گریبان صائب
جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا
دیدگاهها مسدود است.